سفارش تبلیغ
صبا ویژن

(قصه شمع وپروانه )

با هم همسایه بودیم رفت وآمد زیادی داشتیم ،خانواده ها اخلاق یکدیگر را خوب می شناختند .تااینکه یکی از روزهای زیبای سال 62 آقای شمس الدینی به خواستگاری ام آمد . بعد از چند روز توی اتاق کنار سفره عقد نشستم ،بوی اسپند از گوشه وکنار به مشام می رسید ،به سفره نگاه کردم به غیر از قرآن ،آینه شمعدان ومقداری نقل وشیرینی چیز دیگری به چشم نمی خورد . قرآن را برداشتم وبوسیدم ،هنوز چند آیه بیشتر نخوانده بودم که صدای صلوات اطرافیان بلند شد . سرم را بالا آوردم وعلی را دیدم که با لباس سپاه وارد اتاق می شد . از اینکه علی را با این لباس می دیدم تعجب نکردم چون علی قبلا گفته بود که تمام زندگی ام را وقف خدمت به نظام کرده ام و من هم این موضوع راقبول کرده بودم . پشت سر علی ،عاقد وچند نفر از مردهای خانواده وارد اتاق شدند . قلبم به شدت می زد . فکر زندگی آینده ام بودم ،مسؤولیتی سنگین بر عهده ام بود . وقتی به تصویر علی که درون آینه سفره افتاده بود نگاه کردم وچهره ی با ایمان و آرام او را دیدم نگاهش اطمینانی به قلبم داد وآرام شدم .فهمیدم که علی همان کسی است که می خواستم . همان جا با خود عهد کردم که هیچ گاه تنهایش نگذارم وتا زنده ام به او وف

ادار بمانم وبه این ترتیب زندگی ساده من وعلی آغاز شد . علی برادر شهید بود ،خانواده ای بسیار متدین بودند از همان روزهایی که به خانه شان قدم گذاشتم تا به امروز جز خوبی از آن ها چیز دیگری ندیده ام . علی روز بعد از عروسی به سپاه رفت . بعضی از دوستان به او گفته بودند:تازه داماد !لا اقل می گذاشتی ظرف های شب عروسی ات را می شستند بعد می آمدی !اما علی عاشق به تمام معنی بود . در امور جنگ وجبهه فعالیت داشت ،حالت عجیبی داشت هر وقت می خواست برود نمی توانستم منصرفش کنم . تنها کاری که می کردم کنار در خانه می ایستادم و با آب و قرآن بدرقه اش می کردم وتا زمانی که خم کوچه را طی می کرد نگاهش می کردم وبرای سلامتیاش صلوات می فرستادم. همان سال اول زندگی ،علی به جبهه رفت ومن تنها ماندم . مدتی گذشت واز علی نامه ای برایم آمد . خیلی خوشحال شدم از اینکه علی سلامت بود . در نامه نوشته بود :خانم !باید همانند حضرت زینب(سلام الله علیها) صبر را پیشه سازی ،اگر من شهید شدم باید راه شهدا را ادامه دهی . روز ها می گذشت شاید روزی چند بار نامه علی را می خواندم و گریه می کردم . آخر چطور می توانم صبر کنم ؟ چطور بدن خونین اش را ببینم ؟دلم آرام وقرار ن

داشت انگار منتظر اتفاقی بودم و همین طور هم شد . یک روز به من خبر دادند علی مجروح شده . همین که خبر را شنیدم خیلی زود خود را به بیمارستان رساندم .

مدتی پیش مجروح شده ودر بیمارستان اهواز بستری بود اما به من چیزی نگفتند واورا به کرمان آورده بودند . وقتی به بیمارستان رسیدم دیدم چند نفر از اقوام کنارش هستند . همان جا زدم زیر گریه و گفتم :چرا زودتر به من خبر ندادید ؟آن ها گفتند :ما غکر نمی کردیم حتی علی زنده بماند خدا را شکرکه به خیر گذشت . چند ماه کنار علی در بیمارستان ماندم . سر و کمرش مجروح شده بود . ناراحت وضعیتش بودم اما برایش دعا می کردم که خدا او را شفا دهد . آن روز ها به سرعت گذشت وعلی حالش بهتر شد . سال 65 بود و ما صاحب دو فرزند شدیم که گرمی خانه مان دو چندان شد . اما علی آقا ،دلش آرام وقرار نداشت ،تصمیم گرفته بود دوباره به جبهه برود . دائم می گفت :دلم برای بچه ها تنگ شده است ،خیلی ها شهید شده اند اما انگار شهادت سهم ما نیست . بارها به او می گفتم :بگذار حالت کاملا بهبود پیدا کند بعد برو جبهه. می گفت :خانم !جبهه نمی تواند صبر کند که من حالم خوب شود باید بروم و شما هم باید مواظب بچه ها باشید ،وظیفه ی مادر این است . گفتم خدایا هر چه خیرهست پیش آید . شاید باعث گناه می شوم که رضایت نمی دهم . دل به دریا زدم وبه خدا توکل کردم و گفتم :علی ،می دانم وقتی در خ

انه هستی به زندگی ما روشنایی وآرامش می دهی . من همیشه در غم تو شریک بوده ام ،همیشه دعا می کنم سایه ات بالای سر فرزندانم باشد ،اماتو برای رفتن شتاب داری . خیلی حرفها را از چشم هایت می فهمم ،اگر دوست داری بروی برو اما به یک شرط واینکه اگر شهید شدی روز قیامت مرا شفاعت کنی واگر هم جانباز شدی یادت باشد که من همیشه خادم تو هستم .آن روز علی خیلی گریه کرد لباس هایش را پوشید ومن با قرآن او را بدرقه کردم .

بچه ها خیلی گریه و بی تابی می کردند و علی سفارش می کرد وقت رفتنش بچه ها را جلوی او نیاورم ومن این بار رفتن علی را با دو فرزندم نظاره می کردم . مدتی گذشت اما از او هیچ خبری نبود:نه نامه ای و نه پیغامی . گوشه کنار از زبان بعضی ها می شنیدم که علی شهید شده اما دلم آرامش عجیبی داشت می دانستم بر می گردد ومرا منتظر نمی گذارد . سرانجام زنگ خانه به صدا در آمد اما نه مثل همیشه انگار کسی برایم خبر آورده بود . بله !علی مجروح شده بود ، در منطقه مریوان شیمیایی شده بود وکلیه هایش را از دست داده بود . بچه ها را به خانه مادرم بردم و به طرف کرمان حرکت کردم و به بیمارستان رفتم . همین که علی نگاهش به من افتاد خندید و گفت : "ببخشید خانم !باید همیشه همسرتان را روی تخت بیمارستان زیارت کنید نه درون تابوت " از حرف اش خنده ام گرفت اما در دل گریه می کردم . گفتم :علی دوباره تیر صدام به هدف نخورد و دوباره زنده بر گشتی . از آن روز به بعد 16 سال است که همراه او می سوزم و می سازم . چرا که علی به خاطر شیمیایی شدن بسیار درد ورنج می برد . گاهی اوقات آنقدر درد می کشد که حالت عصبی پیدا می کند اما نوازشهای پدرانه او کلام مهربانش همیشه موجب دلگرم

ی بچه ها است .همواره یاد خدا وتوسل به ائمه اطهار (علیه السلام) در لحظات مشکلات به من آرامش می بخشد . جانبازی علی ، صبر واستقامت را در من بارور کرده وبه خاطر این نعمت بزرگ خدا را شکر می کنم . جانبازان شیمیایی همانند شمعی هستند که می سوزند اما هیچ کس درد آن ها را نمی داند . لحظاتی در کنارش می نشینم و به او خدمت می کنم ،آن نیمه شبهایی که تا صبح کنار علی آقا بیدار هستم مو به او کپسول اکسیژن وصل می کنم ،بهترین لحظات زندگی ام است و خدا را سپاسگزارم که به من توفیق داد که به یک جانباز خدمت کنم . بچه ها هم احترام خاصی به پدر دارند ، تا حالا هم در همه کارهایشان موفق بوده اند و هر چهار نفر شان محصل هستند . علی همیشه می گوید : اگر ما نرفته بودیم ،الان ایران آزاد ما فلسطین در بند بود . از رفتن پشیمان نیست :چرا که برای حفظ مملکت و ناموسم رفته ام . از خدا می خواهم به من نیرویی ببخشد که همیشه خدمتگزار علی باشم و فرزندانم را یاری کنم تا افراد موفقی برای جامعه باشند . از همه جوانان می خواهم که راه شهدا وامام را ادامه دهند و این نعمت بزرگ انقلاب اسلامی را که خداوند به آن ها داده است قدر بدانند .

مجموعه خاطرات خواهر صدیقه حسینخانی همسر جانباز علی شمس الدینی

----------------------------------------

منبع: کتاب منظومه عشق (جلد دوم) ، هم رنگ صبح (اولین مجموعه خاطرات مادران دو شهید و همسران جانبازان استان کرمان)، ناشر انتشارات ودیعت، چاپ اول، 1385




تاریخ : دوشنبه 91/6/20 | 5:22 عصر | نویسنده : رهرو | نظر

  • paper | ایکس باکس | قالب بلاگ اسکای
  • کد نمایش آب و هوا

    کد نمایش آب و هوا

    کدهای جاوا وبلاگ

    قالب وبلاگ