معصومیت مادرم عصمت خداوند بود، حتی زمین هم رخصت می گرفت .
عاشقش بودم مثل هر کودک دیگر .
اما مادرمان فاطمه بود . آب، آسمان، حتی خشت و گل خانه هم اورا می شناخت .
افتخار غلامیش را جبرئیل به دوش می کشید .
مادرم فاطمه بود . بارها سنگ آسیاب را دیده بودم که حیای دستان مادرم شرمگینش کرده بود،
حتی خستگی هم به چشمان مادرم می نازید . جدم رسول خدا را روزهاست،
ندیده ام و مادرم فاطمه دلتنگ اوست . می ترسم! اما نمی دانم چرا؟
گویی نحوست و شومی، مردم خانه های اطراف را بلعیده .
پدرم خسته، خسته، خسته تر زانوانش را به آغوش کشیده .
می ترسم! مادر می ترسم .
نمی دانم خسته بودم یا بر روی زانوان اسماء خوابم برد که به ناگه غبار
و دود و آتش دلم را پریشان کرد . فاطمه افتاده بود، یاعلی، می گفت . مادر من دختر لولاک است .
اما انگار جسارت زمان جان گرفته بود و تازیانه به صورت می کوفت .
مادرم افتاده بود و ضجه هایش زیر دست و پا از هم پاشیده وعلی . . .
مادرمن افتاده بود و دیگر ندیدمش،
خنده هایش مرد و مادر هجده ساله ام به خزان نشست، و دیگر هیچ وقت، راستی قامتش را ندیدم .
من آرزومند آغوش بودم، اما نه با یک دست، دلم می خواست
با هردو دستانش صورتم را به آغوش بگیرد و به وحشتم پایان دهد . اما آن لحظه که دوباره چشمانش جان گرفت، گفت:
علی چه شده؟ عمامه به سر داشت؟
برادرم، حسن، مرد کوچک من زیر پهلویش گم بود . اما مرد بود .
من کوچک می دویدم و می دویدم، کوچه شاهد بود، چه قدر دویدم،
چه قدر علی گفتم و فاطمه . اما افتادن من و فاطمه و علی همان و خاک
به چشم من شدن همان . پدر من علی بود، مردی که نه در بند می گنجید،
نه اسارت نامش را لکه دار می کرد . اما آن روز دست بسته ی پدر بود و حنجره ی سوخته ی مادرم و مادر من فاطمه بود .
«صولت علی آویزه ی گردنش بود»
با یاد لحظه های سجودی،..دلم گرفت
حتی بدون کشف شهودی..!دلم گرفت
وقتی خدا هم از سبب خلقت تو(گفت:
تو علت تمام وجودی) دلم گرفت
از سایه های شوم نفاق سقیفه و
سیر منافقان صعودی.....دلم گرفت
وقتی که باطلند و به حق رو نمیکنند
از خطبه بلیغ....چه سودی؟دلم گرفت
آتش برای خلیل خدا سرد شد ولی...
تو در میان شعله که بودی دلم گرفت
روزی کتاب عمر شما را ورق زدم
از جای دست و چشم و کبودی...دلم گرفت
دیشب برای عرض عیادت می آمدم....
در باز بود و تو نبودی دلم گرفت....
بخش تاریخ و سیره معصومین تبیان
صبحانه فراموش نشود
mmmm
آیا شما معمولاً صبحانه مىخورید؟ بدون شک اگر به هوش و توانایى ذهنى و قدرت یادگیرى و ادراک خود اهمیت مىدهید، در هر شرایطى از خوردن یک صبحانه کامل صرف نظر نکنید. صبحانه براى کسانى که به کار فکرى مشغولند، یکى از اصول اجتنابناپذیر تندرستى و کارآیى است. سؤال اصلى ما این است: شما صبحانه چه مىخورید؟ آیا مىدانید آن چه به عنوان اولین غذاى روز تناول مىفرمایید، ارزشى بسیار بالاتر از سایر غذاها دارد؟ صبحانه باید چند خصوصیت عالى داشته باشد.
این خصوصیات عبارتند از:
1. سبک و زود هضم باشد تا براى هضم و جذب خود در بدن ایجاد زحمت ننماید و موجب صرف انرژى در دستگاه گوارش نشود.
2. سرشار از مواد انرژى زا باشد تا ساعتها بى غذایى بدن را پس از خواب شبانه جبران نماید و انرژى لازم و مورد نیاز سیستمهاى مختلف بدن را در اختیار آنها قرار دهد.
3. به سرعت و آسانى در اختیار سلولها خصوصاً سلولهاى مغزى قرار گیرد تا توانایىهاى فکرى و ذهنى سریعاً به کار افتند و به اوج خود برسند.
طبق نظریه محققین غذاشناسى، بهترین صبحانه خوراکىهایى هستند که از کروبوهیدارتهاى طبیعى تشکیل شده باشند. در میان این گروه غذایى چند خوراکى بارز و برجسته وجود دارد که ارزش صبحانه ما را مىافزایند و عبارتند از: کشمش، عسل و خرما.
فقط به یاد داشته باشید که قند و شکر سفید که در نانهاى شیرین و بیسکویتها و کیکها به کار مىروند، نه تنها خواص فوق را ندارند، بلکه بعد از چند ساعت، اثر کاملاً معکوس بر جاى گذارده و از ذخایر بدن خواهند کاست. قند و شکر تصفیه شده، ارزش مندترین اجزاى غذایى خود را از دست مىدهند و در گروه کربوهیدراتهاى زیان بار جاى مىگیرند.
الف) مسلک وهابیت، منسوب به محمد عبدالوهاب نجدى است و علّت این که آن را به خود شیخ محمد نسبت ندادهاند و نگفتهاند [محمدیه] به جهت این بوده است که مبادا پیروان این مذهب، نوعى شرکت در نام پیامبر را پیدا کنند.
محمد بن عبدالوهاب، در سال 1115 ه.ق در شهر [عیینه] چشم به جهان گشود. از کودکى به کتابهاى تفسیر، حدیث و عقاید، علاقه داشت و از همان دوران جوانى، اعمال مذهبى مردم [به خدا] را زشت مىشمرد، وى به مدینه رفت و در آن جا توسل مردم به پیامبر(ص) را ناپسند شمرد. محمد بن عبدالوهاب، بعد از مرگ پدر، افکار و عقاید خود را ـ که قبلاً از سوى ابن تیمیه و شاگردش ابن قیم پىریزى شده بود ـ اظهار نمود به تبلیغ و ترویج و رسمیت دادن آن همت گماشت.
ب) وهابیان معتقدند: هیچ انسانى، نه موحد است و نه مسلمان؛ مگر این که امورى را ترک کند. این امور عبارت است از:
1. به وسیله هیچ یک از رسولان و اولیا، به خداوند توسل نجوید. و در صورت توسل در راه شرک گام نهاده و مشرک مىباشد؛
هسته اصلى کردارها و احساسات که در تمام انسانها مشترک مىنماید،
شخصیت است و از ساختار بیولوژیک انسان تأثیر مىپذیرد.
تفاوتهاى فردى که یکى از معجزات الاهى است نیز
در همین مسأله ریشه دارد. خداوند مىفرماید: شما را گونه گون و متفاوت آفریدیم.
این تفاوتها هم جسمى و نژادى است و هم خلقى و شخصیتى.
البته به رغم این تفاوت، انرژىها و قدرتهایى تقریباً همسان در نهاد بشر قرار داده شده است.
شاید بارها از خود پرسیدهایم:
چرا افراد متفاوت به نظر مىرسند؟
چرا برخى از سرعت عمل بیشتر و اراده مستحکمتر بهره مىبرند،
همیشه [به سوى فردا] برنامه ریزى مىکنند، در زمان بحران و تحولات اجتماعى،
فرهنگى، محیطى بهترین تصمیمات را آغاز مىکنند و
در برابر اتفاقات دلخراش و مصائب بر خویش تسلط دارند؟
چرا عدهاى دیگر همیشه در اضطراب مضاعف به سر مىبرند
و احساس دو دلى و تردید مبهم در جان و دلشان ریشه دوانیده است؟
اگر از افراد دسته اول باشیم، مىتوانیم در گروه انسانهاى سعادتمند جاى گیریم؛
زیرا این گروه حالتى دارند که در آن استعدادها از یاس به سمت
اعتماد مطلق شتاب مىگیرد. در این حالت، انسان
از غرورِ تعلق داشتن، احساسِ بودن، فعال و مفید تلقى کردن خویش، شرایط
خُلقى مناسب و طراحى و برنامه ریزى براى لحظه لحظه زندگى
سرشار مىشود و احساسِ بودن و خوب بودن و شایستگى مىکند.
بىتو اشکى خشکیده در چشم، بغضى ناشکفته در گلو و فریادى مرده برلبم.
بىتو ابرى سرگردان و سایهاى هراسان بر دیوار ترک بسته عمرم.
بىتو غروب هر پاییز، انجماد هر زمستان و شاخه خشک شکسته در توفانم.
باور کن بىتو سنگى اسیرم در مسیر تند سیلاب.
***
بىتو داستانى گنگ، شعرى ناموزون و سرودى سردم.
بىتو متنى بىپیام و پیامى بىپژواکم.
بىتو واژهها در تفسیر حیات بوى مرگ مىدهند.
آغازها پایان را فریاد مىکشند و همه راهها به بن بست ختم مىشود.
بىتو هر دقیقه قرن و هر نفس عمرى است و
شبها در انتظار سحر در سکوت و سردى به سر مىبرند.
بیا تا شب سحر را در آغوش گیرد و کودکان بهار را میهمان کنند.
بیا تا گلها، شکفتن و رُستن را در بهار ابدى تجربه کنند.
***
بیا تا در رکابت، کوچههاى شهرم را بار دیگر تکرار کنم؛
کوچههایى که در گام گامِ آن بذر شهیدى خفته
در انتظار باران تو امید شکفتن دارد.
بازآ... که من بىتابى حوصلهها، دیوار ترک خورده صبرها
و دشت عطش زده قلبها را نظاره کردهام.
بازآ که فانوس چشم ما بر جادهها است.
در امتداد نسیم بهارى است. با تو شکوفه مىشکفد،
چشمه مىجوشد، شب مىشکند و حیات آغاز مىشود.
برگرفته از نشریه دانشجویی (م. اخویان)
ما گوشه نشینان غم فاطمه ایم
محتاج عطا و کرم فاطمه ایم
عمری است که از داغ غمش سوخته ایم
دل سوخته عمر کم فاطمه ایم
ماهی هفت سین
چشمهایش پر از روشنى بود
مادرم هفت سین را که مىچید
گفت: بابا هم الان مىآید
رو به من کرد و آهسته خندید
در که وا شد، به خود گفتم اى واى
جاى ماهى هم امسال خالى است
باز شیطان در گوش من گفت
این پدر آدم بىخیالى است
خواستم تا به طعنه بگویم
تنگ خالى است، ماهى نداریم
دستهاى پدر زود گفتند
دخترم ما گناهى نداریم
اشک در چشمهایم تراوید
روى خود را به دیوار کردم
دستهاى زمخت پدر را
مثل یک واژه تکرار کردم
روى دریاى بىرنگ کاغذ
ماهى قرمزى را کشیدم
بعد با قیچى کند مادر
دور تا دور آن را بریدم
اینک آن ماهى کاغذى را
بر سر هفت سین مىگذارم
اى پدر تازه مىفهمم این را
قد مادر تو را دوست دارم
علیرضا دهقانیان
.: Weblog Themes By Pichak :.