آن روز عصر
از دل هر سنگ سخت جان ،خون عبیط به راه افتاد
وقتی که خورشید آسمان ،از روی نعش های مقدس عبور کرد
ناچار دامن زردش به خون نشست
آن روز عصر
پرده آبی آسمان ،با خون دامن خورشید ،سرخ شد
و افق
این مرد پایدار
با رخت سرخ ،در خیمه ی سیاه شب افتاد
آن شب
وقتی نسیم مرگ ، از نینوا گذشت
از نعش های به تاول نشسته ،در زیر آفتاب ،هنوز ،خون می چکید
و پروانه های عطر
از روی دست های نسیم ،می گریختند
آن شب
وقتی که ماه ،از وسط آسمان گذشت ،لرزید
لرزید و کنار افق افتاد
و افق
این مرد پایدار
با یک نگاه به دست آورد
پشت زمین ،در زیر بار امانت شکسته است .
علی صفایی حائری
تاریخ : چهارشنبه 91/8/24 | 8:23 عصر | نویسنده : رهرو | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.