از آن غروب چگونه، چگونه بنویسم
مگر که آب شوم روى گونه بنویسم
عجیب منقلب است این هوا و مىترسم
قلم بچرخد و من واژگونه بنویسم....
از آن غروب که یک لحظه ایستاد زمین
و مثل یک گل مبهوت آسمان وا ماند
و از ادامه اندوه کاروان جا ماند
فرات تشنهترین رود عاشق ناکام
به خون نشست و شد اسمش شقایق ناکام
شقایقى که از آن پس به داغ عادت کرد
و ابرهاى جهان را به گریه دعوت کرد. . . .
از آن غروب که زینب غریب ماند و گریست
نه... اشک و مویه و چیزى از این قبیل نبود
اگر امانتش عباس را به رود سپرد
ولى فرات که خوشبخت - مثل نیل - نبود
خدا [تقبّل هذا القلیل] را که شنید
قبول کرد که خون خدا قلیل نبود
اگر به تهنیت خون خویش آمده بود
صدا صداى خودش بود، جبرئیل نبود
سید مهدى نقبایى
تاریخ : جمعه 91/10/15 | 3:49 عصر | نویسنده : رهرو | نظر
.: Weblog Themes By Pichak :.